بسم الله الرحمن الرحیم
اَلسَّلٰامُ عَلَيْكَ يٰا اَبٰا عَبْدِ اللهِ ، وَعَلَى الْاَرْوٰاحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنٰائِكَ ، عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيٰارَتِكُمْ ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ ، وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ، وَعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ ، وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
چنان اسفند می سوزد به صحرا ریگ ها فردا
چه خواهد شد مگر در سرزمین کربلا فردا
تمام دشت را زینب به خون آغشته می بیند
مگر باران خون می بارد از عرش خدا فردا
برادر دل گواهی می دهد امشب شب قدر است
اگر امشب شب قدر است، قرآن ها چرا فردا...
همه در جامه احرام دست از خویشتن شستند
شگفتا عید قربان است گویا در منا فردا
ببین شش ماهه ات بی تاب در گهواره می گرید
علی از تشنگی جان می دهد امروز یا فردا
ببوسم کاش دست و پای اکبر را و قاسم را
همانانی که می افتند زیر دست و پا فردا
برادر وقت جان افشانی عباس نزدیک است
قیامت می شود وقتی بگوید یا اخا فردا
برادر خوب می خواهم ببینم روی ماهت را
که می ترسم فراموشت کنم بر نیزه ها فردا
آخه روی نیزه ها قیافه به هم ریخته بود، صورت و شمایل به هم ریخته بود؛ یه نکته بگم.....
چراغ چشم هایش زیر نعل اسب ها می سوخت
حسین.....
به مادر گفته بودم تا قیامت با تو می مانم
تمام هستی من، می روی بی من کجا فردا
سید بن طاووس نوشته: شب عاشورا شاید نزدیک غروب آقا اندکی خوابش برد، زینب کنار برادر نشسته، فرمود: زینب جان، الان خواب پیغمبر و بابا و فاطمه زهرا و حسن مجتبی رو دیدم، چیزی نمونده بیای پیش ما، وقتی زینب شنید: شروع کرد به صورت لطمه زدن، فریاد زد، گریه کرد، امام حسین فرمود: آرام باش خواهرم، فردا یه وقت زینب صدا زد: صبر کن عزیز دلم، شب شد، همه رو جمع کرد، حمد خدا کرد، اما بعد، یاران و یارانی بهتر ازشما نمی شناسم، بهتر از اهل بیت خودم سراغ ندارم، خدا به همتون خیر بده، شب شده اگه برید آبروتون نمیره، کسی شما رو نمبینه، همتون برید از اینجا، اینا فقط منو میخوان، منو با اینا تنها بزارید، اینا منتظراً من برم میدان، نعل تازه زدن، نیزه هاشون تیز کردن، تیر سه شعبه آوردن، اینا فقط منو منو میخوان، روز عاشورا هر کس با هرچی داشت زدی یکی با شمشیر، یکی با نیزه، یکی با تیر سه شعبه، بعضی ها با سنگ میزدن، اونا هم که چیزی نداشتن با لگد میزدن نا نجیب ها از هم سبقت می گرفتن..... امام حسین یه لحظه احساس کرد سینه اش سنگین شد،چشماش رو باز كرد، گفت:می دونی كجا نشستی، نانجیب گفت:می دونم، گفت:اسمت چیه، خود ملعونش رو معرفی كرد، ابی عبدالله فرمود: من كی هستم، گفت:تو حسین پسر علی و فاطمه، نوه ی پیغمبری، گفت: من رو میشناسی اومدی سر از بدنم جدا کنی، گفت: خوب می شناسمت، اما دنبال جایزه یزیدم. آقا فرمود:بلند شو، صرف نظر كن، من، دعا میكنم، واسطه میشم، خدا از سر تقصیرت بگذره، قربون این ارباب برم، از شمر هم میخواد دستگیری كنه، آقا فرمود: من كاری میكنم، كنار حوض كوثر بابام رو ببینی، گفت:من این همه راه اومدم كارت رو تموم كنم، فرمود:اگه قصدت اینه، یه جرعه آب به لبهام برسون، یه زخم زبونی زد، گفت: مگه نمی گی، بابات ساقی كوثره، برو از دست بابات سیراب شو.....